مذهبی

حکایاتی آموزنده پیرامون آثار اقتصادی نماز

در اسلام مسجد به عنوان مهم ترین پایگاه برای برپایی نماز، عبادت خداوند، اقامه ذکر الهی و اجتماع مسلمانان به حساب می آید. مسجد علاوه بر کارکردهای عبادی و تبلیغی، دارای کارکردهای اجتماعی دیگری است. یکی از کارکردهای اجتماعی متصور برای مسجد، کارکردهای اقتصادی است.

به گزارش پایگاه فکر و فرهنگ مبلغ، آیا تا به حال به این فکر کرده‌اید که یک عمل ساده و روزمره مانند نماز، چه تاثیرات شگرفی می‌تواند بر اقتصاد و زندگی مالی ما داشته باشد؟

نماز، نه تنها پلی است میان انسان و خالق، بلکه می‌تواند منشاء برکت و رونق در کسب و کار و زندگی مادی ما نیز باشد.

بنابر روایت ابنا، در این نوشتار، با حکایاتی جذاب و آموزنده، پرده از رازهای پنهان تاثیر نماز بر اقتصاد برمی‌داریم و نشان می‌دهیم که چگونه این فریضه الهی می‌تواند کلید گشایش درهای رزق و روزی باشد. پس با ما همراه باشید تا دریابید که چگونه نماز، می‌تواند زندگی مالی شما را متحول کند.

۱. نزول برکات الهی

نگاه ها، امیدوارانه، به آسمان دوخته شده بود و همگان، بارش قطره های باران را انتظار می کشیدند. مدت ها بود که ابری در آسمان شهر قم دیده نمی شد و زمین های کشاورزی از بی آبی، خشکیده و ترک برداشته بود. بیم آن می رفت که خشکسالی و قحطی جان هزاران تن را بگیرد، ولی عمق بینش دینی اهالی قم، امید و انتظار را در دل هایشان زنده نگه می داشت.
آنان در مکتب اهل بیت آموخته بودند که با دعا و راز و نیاز با خدا می توانند بر قهر طبیعت غالب شوند و آن را بر اساس میل خود به تسلیم وا دارند. از این رو، تصمیم گرفتند نماز باران بخوانند، ولی سراغ هر یک از علمای قم که رفتند، پیش نمازی را نپذیرفتند و می گفتند: «مردم گناه نکنند، حقوق الهی را پرداخت نمایند، برکات آسمانی نازل می شود»، ولی مردم بی طاقت قم، در آن شرایط، تنها یک چیز از خدا می خواستند و آن نزول باران بود. از این رو، بی آنکه از آیت اللّه خوانساری برای نماز باران موافقت بگیرند، در شهر اعلام کردند و بر در و دیوار شهر اطلاعیه زدند که روز جمعه نماز باران به امامت آیت الله خوانساری در محدوده خاکفرج برگزار می شود.
 آیت الله خوانساری وقتی این خبر را شنید، تعجب کرد و گفت: «من خودم اطلاعی نداشتم»، ولی گویا تقدیر چنین بود که نماز باران به امامت این اسطوره تقوا برگزار شود؛ چون او سزاوارترین افراد برای اقامه نماز باران و طلب رحمت از خدا بود.
خیلی از دوستان آیت اللّه خوانساری خواستند او را از رفتن برای نماز باز دارند؛ چون می گفتند اگر باران نیاید چه می شود؟ دیگر آبرویی نمی ماند و مردم نیز در ایمان خود متزلزل می شوند. به ویژه نیروهای بیگانه از جمله انگلیسی ها در شهر قم مستقر هستند و بهایی ها نیز در ترویج بی دینی تلاش بسیار می کردند. بنابراین، هر گونه اقدام نسنجیده ممکن بود اهانت به دین باشد و ابزاری برای تبلیغات ضد دینی دشمنان شود.
روز موعود فرا رسید و مردم گروه گروه با پاهای برهنه از گوشه و کنار شهر به منطقه خاکفرج در نیم کیلومتری شهر رفتند. علما نیز در حالی که عمامه از سر برداشته بودند، پیشاپیش جمعیت حرکت می کردند. موج جمعیت هر لحظه بیشتر می شد و فریاد اللّه اکبر و لا اله الا اللّه، فضای شهر را آغشته از عطر دل انگیز یاد خدا می کرد.
مردم می رفتند تا در صف های نماز از خداوند بزرگ باران رحمت طلب کنند. هنوز به پادگان نیروهای متفقین نرسیده بودند که نیروهای اشغالگر خیال کردند مردم قصد شورش دارند. خواستند به مردم حمله کنند که عده ای از مردم جلو آمدند و مقصود خود را از این اجتماع بیان کردند. آنان گفتند: «ما می رویم تا نماز بخوانیم و از خدای خود درخواست باران کنیم، ما با شما کاری نداریم».
صدای اذان از میان جمعیت برخاست و با صدای الصلاه، الصلاه همه به صف جماعت ایستادند. آیت اللّه خوانساری نماز باران را خواند، ولی آن روز اثری از باران دیده نشد.
فردای آن روز، آیت اللّه خوانساری پس از پایان درس، به اتفاق شاگردان خود، به باغ های پشت قبرستان نو رفتند و بار دیگر نماز باران را در آنجا خواندند. غروب کم کم از راه رسید، ولی باز اثری از باران دیده نشد.
آن روز نیز گذشت و شب شد. ناگهان ابرها در آسمان دیده شدند و باران شروع شد. باران چنان گسترده و بی امان فرو می ریخت که چنین بارانی را تا آن هنگام کسی به چشم ندیده بود. قطره های درشت باران، چهار ساعت ادامه پیدا کرد و در بستر رودخانه سیل جاری شد. بی شک همه سالخوردگان قمی هنوز باران شهریور ۱۳۳۰ را به یاد دارند. (۱)

۲. افزایش رزق و روزی

مرد کاسب در گوشه ای از مغازه، آرام نشسته بود. مدام به ساعت خیره می شد و خود را مشغول می کرد. زمان می گذشت، ولی از مشتری خبری نبود. با اینکه مغازه او در نزدیکی حرم حضرت امام رضا علیه السلام قرار داشت و در جای شلوغ شهر مشهد، این اتفاق باورنکردنی بود.
در همان لحظه، صدایی او را به خود آورد. صدا آشنا بود. صدای یکی از دوستان وی که در مغازه روبه رو کار می کرد. آنها سال ها بود که همدیگر را می شناختند. گویی برای درد دل و اندیشیدن چاره ای به آنجا آمده بود. آن دو گرم صحبت شدند. اولی گفت: «خیلی عجیب است، می بینی، هجوم مشتری را بر سر مغازه های دیگر. خوب در می آورند. گویی امام رضا علیه السلام، تنها آنها را می بیند. کاش گوشه چشمی نیز به ما داشت.» دومی گفت: باید چاره ای بیندیشیم. در این اوضاع بازار، اگر نجنبیم حتماً ورشکست می شویم و به زودی به فقر و فلاکت می افتیم».
دوستش فکری کرد و به او گفت: «بهتر است برای مشورت و حل مشکلمان برویم خدمت آیت اللّه شیخ حسن علی اصفهانی، کسی که همه او را به علم و تقوا و کرامت می شناسند. خیلی ها مشکلشان رفع شده است».
 آن دو مرد مغازه را بستند و به نزد ایشان رفتند تا شاید مشکل کار و کاسبی شان حل شود. وقتی به منزل آیت اللّه رسیدند، در باز بود. وارد حیاط شدند. صدق و صفای آن منزل بر رویشان اثر گذاشته بود. وقتی به اندرون وارد شدند، عده زیادی را دیدند که هر کدام برای انجام کار یا رفع مشکلی خدمت ایشان رسیده بودند. همه به انتظار نشسته بودند. آنان نیز به صف منتظران پیوستند. هرکه می رفت، راضی و شادمان برمی گشت و پاسخ معمایش را می یافت. تا اینکه نوبت به آن دو رسید. به خدمت آقا رفتند، هنوز سخنی نگفته بودند.
ناگهان شیخ از میان جمعیت، خطاب به اولی گفت: «تو باید کاری را انجام دهی که آن را ترک کرده ای» و به دومی نگاهی انداخت و گفت: «تو هم کاری را که انجام می دهی، ترک کن.» بی آنکه چیز دیگری بگوید. به آنها فرصت سخن گفتن نداد و در ادامه گفت: «حالا بروید و به وظایف خود عمل کنید تا وضع شما بهتر شود».
 
آنان خاموش ماندند و مجلس را ترک کردند. چون دیگر حرفی باقی نمانده بود. آن دو به گناه خود آگاه بودند. اولی گفت: «من می دانم که چه کاری را باید انجام می دادم و ندادم، من نماز نمی خواندم و تو نیز شراب خوار بودی که از این لحظه به بعد نباید بخوری.» در همان لحظه آن دو پیمان بستند که به سفارش شیخ عمل کنند و وظایف دینی خود را به جای آورند که صلاح و خیر دنیا و آخرت در این بود.
زندگی آن دو روز به روز بهتر شد و هر دو به لطف پروردگار، از ورشکستگی نجات یافتند و همیشه شاکر این لطف پروردگار بودند. (۲)

حکایاتی آموزنده پیرامون آثار اجتماعی و سیاسی نماز

۱. ایجاد اعتماد

شماری از کارگران ایرانی زیر نظر مهندس روسی کار می کردند. ظهر شده بود و آفتاب به بالای سر آمده بود. صدای اذان ظهر بلند شد. کارگران یکی یکی برای خواندن نماز اول وقت دست از کار کشیدند. مثل همیشه سر و صدای مهندس روسی بلند شد. او، نگران از به تأخیر افتادن کارها، با صدای بلند، کارگران را از این کار باز می داشت. این کار برای او قابل تحمل نبود؛ چون تنها به منافعش می اندیشید و به سود بیشتر.
او همچنان داد می زد، ولی بی فایده بود؛ چون آنان حاضر نبودند برای انجام کار از این فریضه واجب دست بردارند و نمازشان را به تأخیر بیندازند. بارها میان کارگران و مهندس گفت و گو صورت گرفته بود تا آنجا که کارگران گفتند ما در عوض آن مقدار وقتی را که از کار تلف می شود با تلاش بیشتر جبران می کنیم، ولی بی نتیجه بود؛ چون هر روز هنگام نماز، بازهم همین مسئله مشکل ساز می شد. حرف او یکی بود و همچنان بر خواسته هایش پافشاری می کرد. سرانجام آخرین اخطار مهندس به کارگران این بود که اگر هنگام نماز کار را رها کنند، در پایان ماه از حقوقشان کسر می شود.
 این اخطار مهندس در میان کارگران آثار گوناگونی داشت. گروهی از این قضیه نگران شدند و از ترس حقوق آخر ماه، نمازشان را به آخر وقت انداختند و گاه چه بسا نمازشان قضا می شد، ولی ایمان گروهی دیگر آن قدر زیاد بود که تهدیدهای مهندس کارساز نیفتاد و همچنان هنگام ظهر، دست از کار کشیده و با زمزمه «حی علی الصلوه»، به نماز می ایستادند. تا اینکه ماه به پایان رسید و کارگران هر کدام برای دریافت حقوق ماهیانه خود به صف ایستاده بودند. آنانی که منتظر آخر ماه و سود بیشتر بودند، خوشحال و شادمان با هم پچ پچ می کردند، ولی این خوشحالی زیاد طول نکشید؛ چون که بر خلاف انتظار آنان نه تنها از حقوق نمازگزاران اول وقت کسر نشده بود، بلکه به حقوقشان افزوده شده بود.
 گروه اول به نشانه اعتراض به مهندس گفتند که چرا برخلاف قول و وعده خود عمل کرده است؟ مهندس لبخندی زد و گفت: آنها به نماز که عقیده و دینشان بود، پای بند بودند و این نشان آن است که آنها ایمان خود را به مال دنیایی نفروختند و از عقیده خود دست بر نداشتند. این گروه هرگز در کار خود نیز خیانت نمی کنند؛ چون به نماز و دین خود خیانت نکردند.
 
این گونه بود که نماز اول وقت برای مهندس ایجاد اعتماد کرده بود. کارگران با شنیدن این مطلب از کار خود پشیمان شدند و حسرت نمازهای از دست رفته را خوردند و به فکر فرو رفتند. (۳)

۲. بالاترین فریاد

ترس، سراسر وجود سرهنگ زمانی را فرا گرفته بود. هرگز فکر نمی کرد که زندان، هیچ تأثیری بر مبارزان نداشته باشد. او، آنها را خوب نمی شناخت.
 سرهنگ زمانی با صدایی که حاکی از ترس و عصبانیت بود، نگهبان را خواست:
«نگهبان! از امروز به بعد این خرابکارا، حق ندارن صبح زود برای نماز یا چه می دونم از این کارا بلند شن. حق ندارید بهشون اجازه بدید».
 نگهبان گفت: «یعنی همشون قربان؟ ما توی بند چند تا روحانی داریم و پیرمردایی که ممکن نیست نمازشون رو کنار بذارن».
 سرهنگ زمانی آخرین پک را به سیگارش زد و آن را زیر پا له کرد و گفت: «خیلی خوب، فقط آدمای خطرناک حق ندارن. حالا پیرمردا و بعضی از روحانیا رو آزاد بزارید».
 نگهبان کلاه را برداشت و پس از احترام نظامی از اتاق خارج شد. در همین حال بود که زنگ تلفن به صدا در آمد. سرهنگ زمانی، در حالی که هنوز آثار عصبانیت در چهره اش نمایان بود، گوشی تلفن را برداشت. «بله بفرمایید. بله، خودمم. بله قربان در خدمتم قربان، ما جان نثار والا حضرت همایونی هستیم. ربانی، بله فکر می کنم زندانی به این نام داشته باشیم. بله قربان مراقبش هستیم. حتماً.» و پس از این مکالمه، گوشی تلفن را گذاشت و دوباره سیگاری را روشن کرد و لای پرونده ها دنبال اسم ربانی گشت.
 آیت الله ربانی را همه می شناختند. او در میان زندانیان چهره شناخته شده ای بود. آیت الله ربانی هر روز برای پیشبرد مبارزه، اندیشه جدیدی در سر داشت. او حتی پس از آمدن به زندان، می کوشید تا زندان را هم به مکانی برای مبارزه تبدیل کند.
 آیت الله ربانی آن شب تصمیم گرفت تا همه را گرد آورد و به همه اعلام کند که از فردا، مراسم نماز صبح در اول وقت شرعی و با جماعت برگزار می شود.
هیچ کس از مسئولان زندان نباید از این تصمیم باخبر می شد. آن شب همه زندانیان، به خاطر گرمی هوا در حیاط خوابیدند. همه چیز به خوبی پیش می رفت، ولی سربازان به دستور سرهنگ زمانی با چشمانی باز آیت الله ربانی را زیر نظر داشتند. صبح که شد، وقت اذان همه افراد از خواب برخاستند و دسته جمعی به طرف شیرهای آب حرکت کردند تا وضو بگیرند. مأموران زندان از این حرکت آنها شگفت زده شده بودند و نمی دانستند چه واکنشی باید انجام دهند. ناگهان همه صدای سرهنگ زمانی را از درگاه شنیدند: «آهای، خوب گوش کنید. خیلی جدی حرف می زنم، اگر تا سه شماره به سلول هاتون برنگردید، هر چی دیدید از چشم خودتون دیدید».
 
هیچ کس به گفته های او توجهی نمی کرد. همه زندانیان حالا در صف های منظم ایستاده بودند و پیشاپیش آنان آیت الله ربانی دیده می شد. سرهنگ زمانی که می دانست همه این آشوب ها را او به راه انداخته با غضب زیر لب گفت: «حسابتو می رسم ربانی».
 بعد هم با عصبانیت به مأموران زندان دستور داد تا به زور آنها را وارد زندان کنند. مأموران هم به سوی نمازگزاران حمله بردند و قصد پراکنده کردن آنان را داشتند که چنین نشد. با همه مشکلات، نماز جماعت به خوبی برگزار شد و روزهای بعد نیز همچنین.
 همه می دانستند که نماز جماعت صبح به صورت یک مبارزه علیه رژیم شاه در آمده است و حالا حتی کسانی که اهل نماز نبودند هم، به صف نمازگزاران پیوسته بودند تا در این مبارزه شرکت کنند.
 سرهنگ زمانی دیگر می دانست که مقاومت در برابر این افراد سودی ندارد. پس نماز خواندن را آزاد کرد. سرهنگ زمانی، دیگر آرام و قرار نداشت. او دستور داد تا آیت الله ربانی و چند تن از یارانش که در به وجود آوردن این شرایط نقش داشتند، شکنجه شوند. او می خواست با این کار در میان زندانیان وحشت به وجود بیاورد، ولی هرگز به هدفش نرسید. از آن روز به بعد، نمازهای جماعت را پی در پی و منظم در زندان می خواندند. مقاومت آنان تا آنجا بود که انجام همه فرایض دینی در زندان آزاد شد.
 
سرهنگ زمانی که حالا سرخورده، تمام نقشه هایش را نقش بر آب می دید، پنجره را باز کرده بود و داشت حیاط را نگاه می کرد و در اندیشه این بود که این زندانیان چگونه می توانند در برابر شکنجه های مأموران طاقت بیاورند! تلفن به صدا در آمد: «الو بفرمایید، بله خودمم. شما. چی، از خبرگزاری انگلستان، سفارت، خوب چی می خواهید، کی به شما این حرفو زده، اشتباه می کنید آقا، ما اینجا اصلاً اتاق شکنجه نداریم».
خبر به خارج از زندان درز کرده بود. حالا همه خبرگزاری ها می دانستند که در زندان های رژیم انجام اعمال مذهبی ممنوع است و شکنجه گاه ها نیز وجود دارد. سرهنگ زمانی می دانست که همین روزها به دلیل بی کفایتی اخراج می شود و می دانست که همه این بداقبالی ها به سبب جلوگیری از نماز، نصیبش شده است. (۴)

۳. بهترین تبلیغ

پس از کلی انتظار و لحظه شماری، اکنون، آنجا بودند. عظمتش هر چشمی را به خود خیره می ساخت، جمعیت زیادی جمع شده بودند. همه با انگشتانشان به چیزی اشاره می کردند. توریست ها از کشورهای گوناگون با ملیت های متفاوت در آنجا حاضر بودند. خیلی شلوغ بود. پدر به خانواده اش رو کرد و گفت: «این دیوار قدمت زیادی دارد و برای حفاظت از چین، سال ها پیش، ساخته شده است».
 
آنها برای دیدن یکی از بستگان به چین آمده بودند و پس از لحظه ورود تا به امروز که در مقابل این دیوار عظیم ایستاده بودند، دیدن این دیوار را انتظار می کشیدند؛ چون آن روز، تعطیل بود، جمعیت بیشتری نیز جمع شده بودند.
 این دیوار بلند و قدیمی، چنان جهانگردان را به خود مشغول کرده بود که همه مات و مبهوت به آن می نگریستند. پدر نگاهی به ساعت خود انداخت. باورکردنی نبود، ظهر شده بود. زمان آن قدر سریع می گشت که نمی شد حس کرد، وقت نماز بود. حال در آن جمعیت و جوّی که بر فضا حاکم بود، پدر و خانواده اش باید وضو می گرفتند و نماز می خواندند. شاید تنها این امر الهی می توانست، چشمان حیرت زده انسان را به سوی قدرتی عظیم بگشاید. این جمع خانوادگی خود را برای نماز آماده کردند. پدر زیر لب اذان را زمزمه می کرد. مادر چند دستمال کوچک را به عنوان سجاده بر روی زمین پهن کرد. پدر تکبیر گفت و به نماز ایستاد.
در این شلوغی و ازدحام جمعیت، پدر دو رکعت نماز شکسته را ادا کرد. پس از پایان نماز، شگفت زده با صحنه ای رو به رو شد. گویی مردم چیزی عجیب تر و عظیم تر از دیوار چین دیده بودند. پدر، مردها و زن هایی را می دید که از شدت تعجب به او زل زده بودند. پرسش را می شد در چشمانشان دید.
 جالب تر این بود که خیلی ها به جای عکس گرفتن از دیوار، لنز دوربین را به طرف او نشانه گرفته بودند. چیزی نگذشت که بر جمعیت افزوده شد. پدر با تعجب و برای جلوگیری از ازدحام جمعیت، نماز عصر را سریع به جا آورد. پس از او همسرش مشغول نماز شد. هنگامی که همسرش نماز می خواند، عده دیگری افزوده شدند.
 ناگهان مردی که یک دوربین فیلم برداری در دست داشت، به پدر خانواده نزدیک شد و باهم گرم صحبت شدند. پس از چند دقیقه با مکالمه هایی که بین آنان رد و بدل شد، پدر سری تکان داد. سپس مرد فیلم بردار از مادر که نماز می خواند، فیلم برداری کرد. خلاصه اینکه جذابیت نماز خواندن این خانواده چیزی از دیوار چین کم نداشت.
پدر بعدها تعریف کرد که آن مرد خارجی برای کسب اجازه از پدر به سمت او رفته بود و پدر تنها برای اینکه شاید این عکس بتواند برای رواج اسلام در کشورهای کفر زده بهانه ای باشد، موافقت کرده بود.
پس از نماز عدّه ای با پدر درباره نماز صحبت کردند و پدر نیز با صبر و حوصله به تمام پرسش های آنان پاسخ گفت. (۵)

۴. اطاعت از رهبر

هنگام ظهر بود. مثل همیشه در مسجد غلغله برپا بود. تمام اهل بازار، دکان های خود را بسته و به مسجد آمده بودند. قرار بود نماز به امامت آیت اللّه بیدآبادی اقامه شود. به همین سبب امروز شلوغ تر از روزهای دیگر هفته می شد. عدّه ای از آن عالم بزرگ پرسش هایی داشتند و عده ای دیگر برای رفع مشکلات و مشورت با ایشان، چشم به راه آمدنشان بودند.
 
آیت اللّه وارد مسجد شد، ولی آن روز حالی دیگر داشت. پس از ادای نماز با نمازگزاران شروع به صحبت کرد. پس از صحبت ایشان، تازه دلیل دگرگونی ایشان بر همگان مشخص شد. قضیه از این قرار بود که آیت اللّه بید آبادی مجبور بود هر روز، در مسیر راه از کنار میخانه ای که مشروبات الکلی در آن به فروش می رسید، عبور کند. میخانه به مدیریت شخصی ارمنی مذهب اداره می شد و از سوی ناصرالدین شاه مورد حمایت قرار می گرفت.
این جریان، آیت اللّه را به شدت ناراحت کرده بود. ایشان چند بار، بی آنکه کسی متوجه شود، از سر دلسوزی و به منظور نهی از منکر، مدیر میخانه را از این کار شرم آور باز داشت، ولی صاحب میخانه به این نصیحت های دلسوزانه توجه نمی کرد و به عمل قبیح خود ادامه می داد.
تا اینکه آن روز، این جریان را با نمازگزاران در میان گذاشت. همه نمازگزاران برای محو آثار فساد، از امام جماعت خود پیروی کردند. پس از پایان نماز و صحبت های آیت اللّه، همه باهم و پشت سر امام جماعت به طرف میخانه به راه افتادند. در میان راه بر جمعیت آنان افزوده می شد. وقتی به آنجا رسیدند، امام جماعت جلو رفت. او از اولین کسانی بود که خمره شراب را خالی کرد و به دنبال او، میخانه و خمره ها از شراب خالی شدند. در آن لحظات بود که نمازگزاران با چشمان خود شکوه وحدت را در سایه نماز جماعت دیدند.
این خبر با سرعت در شهر پیچید و مأموران آن را به گوش شاه رساندند. شاه از شنیدن این خبر به شدت برآشفت و دستور داد تا آیت اللّه بیدآبادی را نزد او بیاورند، ولی آیت اللّه از آمدن خودداری کرد. در نهایت طی بحث ها و کشمکش هایی که میان حکومت و ایشان درگرفت، ناصرالدین شاه کوتاه آمد و حاضر شد خواسته های مورد نظر آیت اللّه بید آبادی را عملی سازد.
یکی از رویدادهای جالبی که پس از آن زمان رخ داد، جای گزینی مسجد به جای میخانه بود. مکان میخانه خریداری شد و در اختیار آیت اللّه قرار گرفت و در آنجا مسجدی بنا شد. اولین نماز جماعت نیز به امامت خود ایشان در آنجا اقامه گردید.
 آری، این گونه بود که شراب خانه ای، به برکت نماز جماعت، به مسجد تبدیل شد. (۶)

۵. وحدت

آخرین جمله ای که در آن عبادتگاه بر دفتر او نقش بست، این گونه بود: «تا هنگامی که این نمازها در مساجد برقرار است، به خاطر اتحاد و هماهنگی ناشی از آن، مسلمانان هیچ گاه شکست را تجربه نخواهند کرد».
 در آنجا احساس غریبی می کرد و از این اتحاد و یکی شدن با هم و با مخلوق عالم در شگفت مانده بود. دگرگون به نظر می رسید و رنگی بر چهره اش نمانده بود. از دور او را می پاییدم. غریبه بود. نمی شناختمش. پس از نماز، در مسجد، گوشه ای دنج، تنها چه می کرد؟ جمعیت رفته رفته کم می شدند. تعداد اندکی در مسجد مانده بودند، ولی آن مرد همچنان آنجا بود، گویی سر جا میخکوب شده باشد.
جلو رفتم، او مرا دید. زبان مرا می دانست. سلام کردم و در کنارش نشستم. گفتم: غریبه ای؟ گفت: آری، تازه به قاهره آمده ام.
پس از آشنایی، داستان دگرگونی اش را برایم تعریف کرد و گفت: شرق شناسم و برای مطالعه تاریخ و آثار باستانی مصر، به قاهره آمده ام. امروز پس از دیدار از چند مرکز علمی و دیگر آثار باستانی، دوست داشتم مساجد اینجا را ببینم. به اتفاق همراهانم به این مسجد رسیدیم. وقت نماز بود و مردم برای نماز جماعت خود را آماده می کردند. تا اینکه آنها به صف ایستادند و نماز را پشت سر امام آغاز کردند.
آنها با چه عظمت و چه شکوهی برمی خاستند، می نشستند و سر بر سجده گاه خدای خود می نهادند و عبادت می کردند. آرامشی که در میانشان موج می زد، شاید، آرام بخش ترین لحظات مرا در پی داشت. من با دیدن عبادت آنها تنها به یک چیز فکر می کردم. این پرسش در ذهنم نقش می بست که آخر، چگونه انسان هایی با دیدگاه هایی گوناگون این گونه عاشقانه و به هم فشرده، به اتفاق، توحید را فریاد می کنند.
 از هیبتشان، تنم به لرزه در آمد. وقتی اطرافم را نگاه کردم، هیچ کدام از همراهانم آنجا نبودند. همه برای ادای نماز به صفوف جماعت پیوسته بودند و من تنها، در برابر جماعتی بس عظیم، انگشت حیرت بر دهان، مانده بودم. پس از پایان نماز، تاب نیاوردم. وارد شدم و در گوشه ای نشستم و تنها توانستم با کلمات، شگفتی ام را بر کاغذ بیاورم و دیگر هیچ.
سپس آخرین جمله ای را که نوشته بود، برایم خواند: «به امید پیروزی همه مسلمانان».(۷)

۶. مانور سیاسی (نماز وحدت)
حال، مأمون کمی آسوده خاطر، در گوشه ای از کاخ خود نشسته بود و از اینکه پس از تلاش فراوان توانسته بود امام رضا علیه السلام را به پذیرش ولایت عهدی راضی کند، شادمان بود و داشت به آینده می اندیشید. او حاضر بود برای محکم شدن پایه های حکومتش، هر کاری را انجام دهد. او بهترین مشاوران را در اختیار داشت و برای اینکه نظر ایرانیان را جلب کند، مرکز خلافت را از بغداد به مرو _ یکی از شهرهای ایران _ آورده بود.
 او با آوردن امام رضا به مرو، می خواست از حمایت علاقه مندان اهل بیت در ایران بهره مند شود. در مرحله بعد، از امام خواسته بود تا ولایت عهدی او را بپذیرد، ولی امام نپذیرفته بود.
امام هم می دانست که این کار مأمون تنها نیرنگ و حیله است. پس خود را از تصمیم مأمون کنار کشید. او می دانست که در میان مردم جایگاه خوبی ندارد و حالا می خواست با استفاده از جایگاه والای امام رضا علیه السلام، چهره ای دوست داشتنی از خود بسازد. همه در کاخ مأمون گرد هم آمده بودند تا چاره ای بیندیشند.
ناگهان یکی از وزرای او گفت: «همه می دانیم که اکنون ماه رمضان رو به پایان است و چند روز دیگر عید فطر از راه می رسد. بهتر است شما از امام رضا علیه السلام بخواهید تا به جای شما نماز عید را بخواند. با این کار، یعنی نرفتن شما و معرفی امام به عنوان جانشینی برای برگزاری نماز عید فطر، همه چیز به نفع شما خواهد شد.
 مأمون این نظر را پذیرفت. فردای همان روز نزد امام رضا علیه السلام رفت و این درخواست را با او در میان نهاد. امام رضا علیه السلام نخست از پذیرش خواسته مأمون سر باز زد. مأمون با پافشاری فراوان از امام خواست تا این کار را بپذیرد. امام علیه السلامبه مأمون رو کرد و گفت: «تنها به یک شرط خواسته ات را خواهم پذیرفت.» مأمون منتظر بود تا امام شرط خود را بیان کند.
 
– «به این شرط نماز را اقامه خواهم کرد که بنا به سنت پیامبر صلّی الله علیه و آله و سلّم و امام علی علیه السلام عمل کنم، آیا می پذیری؟»
مأمون که از سنت نمازگزاری پیامبر و علی علیه السلام بی خبر بود، می پنداشت تفاوت فقط در به جا آوردن برخی مستحبات است. بنابراین، با شادمانی گفت: «هرگونه که می خواهید، رفتار کنید».
صبح روز عید فطر بود و همه شنیده بودند که نماز را امام به جماعت می خواند. برای همین، از ساعت های اولیه سحرگاه، همه در برابر خانه امام رضا علیه السلام گرد آمده بودند. راه ها از فراوانی جمعیت بسته شده بود و زنان و کودکان بر بام خانه ها ایستاده بودند و انتظار می کشیدند تا امام از منزل خارج شود. آنان آمده بودند تا بنا به آنچه امام علیه السلام وعده داده بود، نماز را به سنت پیامبر و علی علیه السلام بخوانند.
 ناگهان فریادی همگان را به خود آورد: «امام می آید، امام می آید». همه راه را گشودند تا امام از میان جمعیت بگذرد. امام بسیار شاداب بود و دعایی زیر لب زمزمه می کرد و عید را به جمعیت حاضر تبریک می گفت. عمامه سفیدش را بر سر گذاشت و لباسش را بالا زد. مردم تا به حال این گونه نماز عید را نخوانده بودند.
 هر سال خلفای عباسی نماز را با تشریفات بسیار می خواندند. گویا هدفشان از برپایی نماز خودنمایی بود؛ نه برپایی فریضه الهی، ولی این نماز با نماز سال های گذشته تفاوت داشت. امام از جمعیت خواست که کارهای او را تکرار کنند. امام با پای برهنه به راه افتاد. امام شترهای آذین بسته شده ای را که از سوی مأمون برای ایشان تدارک دیده شده بود، به کناری زد و پیاده در صف اول جماعت راهی مصلا شد.
 جمعیت بسیار زیادی پشت سر امام به راه افتادند. امام با صدای بلند «اللّه اکبر» می گفت و دیگر مسلمانان هم تکرار می کردند. زنانی که بر بام ها ایستاده بودند، رفته رفته از بام ها به زیر می آمدند تا به خیل نمازگزاران بپیوندند. فرماندهان سپاه مأمون و مأموران او هرگز چنین جمعیتی ندیده بودند. ترس عجیبی در دلشان خانه کرده بود. جمعیت با شکوه، همچنان حرکت می کردند و با فریادهای «اللّه اکبر» رفته رفته به مصلا نزدیک می شدند.
فضل بن سهل، جریان را به مأمون خبر داد. مأمون که هرگز گمان نمی کرد این چنین خبری بشنود، برآشفت. او گمان می کرد حالا مردم در مصلا به آرامی مشغول خواندن نمازند و دل های مردم رفته رفته به سوی او می گراید، ولی هرگز این چنین نبود. او نمی دانست که این نماز از نظر امام نماز وحدت است و او یارای مقابله با نمازگزاران را ندارد و هر لحظه ممکن است اتفاقی بیفتد که به استحکام حکومتش ضربه بزند.
مأمون به امام پیغام داد که دست از این کار بردارد. امام که می دانست مأمون به هراس افتاده و مأمورانش را خواهد گماشت تا از برپایی نماز جلوگیری کنند، سوار بر شتری شد و از میانه راه به خانه بازگشت تا مأمون در خیال خام خود باقی بماند. (۸)

پی‌نوشت:
۱- حسن، ایدرم، بر چشمه ساران حضور، سازمان تبلیغات اسلامی، ۱۳۷۳، ص ۶۵.
۲- علی مقدادی اصفهانی، نشان از بی نشان ها، تهران، جمهوری، ۱۳۷۱، ص ۵۷.
۳- فروع دین، صص ۶۴ و ۶۵.
۴- فرج الله الهی، آیه استقامت، مرکز چاپ و نشر، ۱۳۷۳، ص ۱۳۳.
۵- حسین دهنوی، خاطرات و تجارب تبلیغی، تهران، سازمان تبلیغات اسلامی، ۱۳۷۲، ص ۲۲.
۶- محمد علی محمدی، شاه آبادی بزرگ آسمان عرفان، تهران، مرکز چاپ و نشر سازمان تبلیغات اسلامی، ۱۳۷۴، صص ۲۲ _ ۲۵.
۷- محمد مهدی تاج لنگرودی، واعظ اجتماع، بی جا، دفتر نشر ممتاز، ۱۳۷۴، صص ۲۴ و ۲۵.
۸- اصول کافی، ج ۱، ص ۴۸۹.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا